۞ امام علی (ع) می فرماید:
هر کس از خود بدگویی و انتقاد کند٬خود را اصلاح کرده و هر کس خودستایی نماید٬ پس به تحقیق خویش را تباه نموده است.

موقعیت شما : صفحه اصلی » برترین ها » دومین یادواره
  • شناسه : 5544
  • ۲۶ اردیبهشت ۱۳۹۸ - ۱۱:۴۰
  • 229 بازدید
  • ارسال توسط :
رتبه دوم رشته دلنوشته دوره اول آقای سید محمد حسین واعظ موسوی از دبیرستان پسرانه دوره اول واحد ۱  مشهد مقدس

رتبه دوم رشته دلنوشته دوره اول آقای سید محمد حسین واعظ موسوی از دبیرستان پسرانه دوره اول واحد ۱ مشهد مقدس

به نام او … به نام او …. مالجرای این نامه ، اولش یه مسابقه بود و اصلا حوصله نداشتم به یک شهید نامه بنو یسم ، راستش اصلا نمی دونستم به کدوم شهید بنویسم ، چی بنویسم ، از کی بنویسم …شایدم از شما یادم رفته بود …همین طور از بابام ….از مادر جون […]

به نام او … به نام او ….

مالجرای این نامه ، اولش یه مسابقه بود و اصلا حوصله نداشتم به یک شهید نامه بنو

یسم ، راستش اصلا نمی دونستم به کدوم شهید بنویسم ، چی بنویسم ، از کی بنویسم …شایدم از شما یادم رفته بود …همین طور از بابام ….از مادر جون … از همه یادم رفته بود ، حتی از خودم …. اما الان  دلم گرفته .

ظامشب بعد از پخش کردن تبلیغات (( مسابقه ی نامه ای به یک شهید )) دلم می خواد ب نویسم . اما این بار نه مثل  هرشب خاطرات روزانه رو .

اینبار دلم می خواد خاطراتم را از بچگی تا الان مرور کنم حتی دلم می خواد به زمانی فکر کنم که خودم نبودم ولی مادر جون طوری برام تعریف کرده که توی تک تک لحظات وجود خودم را حس می کنم .

امشب تو این نامه ، دلم می خواد هر چی تو دلش بود و براش صبر می کرد رو بگم ، یا همه درد دلاش رو …یا همه ی … بگذریم

راستی حوادث این چند روزه خیلی برام جالب بود : خوندن کتاب ((از به ،رضا امیر خانی ،پخش کردن تبلیغات نامه به شهید و به محض تموم شدن کار زنگ زدن مادر جون طبهق معمول همیشه در جواب احوال پرسی شکر گفتن و آه کشیدن و صبر از خدا خواستنش …

اینا همه دست در دست هم داد که شروع کنم به نوشتن هنوز شک دارم که حرف دلم را بزنم و نامه رو ندم برا مسابقه یا …راستی آخرین نامه منو یادتون می یاد ؟؟؟ یک سال پیش بود دقیقا … راستی امشب تولد آخرین نامه ی من به شماست …چه جالب … بگذریم … از مادر جون می گفتم ،تو این چند سالی که باهاش بودم ، از بچگی تا الان رو میگم ،شاید هر خاطره ای با شما و بابام داشته رو صد بار تعریف کرده باشه بعضی خاطراتش به قدری تکراریه که حتی قبل از گفتن می دونم الان چه حرفی و با چه حالتی می خواد بزنه …

مثل خاطره ی عشق شما و باباجون و دق کردن و مردن باباجون . دقیقا شب چهلم شما …

مثل شب آخری که برای خداحافظی می آیی و به همه برنگشتنت رو خبر می دی و با وجود التماس زیادی که مادر جون می کنه غزل خداحافظی را براش می خونی …

یا … یا لباس جدیدی رو خریدی و برای شهید شدن می پوشی ….

یا مثل خاطره ی مرگ ناگهانی بابام …

خاطرات خیلی زیاده …ولی بین این همه خاطره هیچ وقت این حرف بابام که می گفت ( خبر مرگ داداش حسن کمر بابام رو شکست و غم مرگ هر دوتاشون کمر من رو )) یادم نمیره … حالا می خوام به هر دو تون بگم که غم مرگ شما سه تا ، کمر مادر جون رو شکست راستی که چه صبری داره …

یادمه که بابام همیشه می گفت : حسن مادر مو خیلی دوست داشت …

ولی راستش امشب بعد از خوندن کتاب ((از به )) مثل این سوال تو ذهنم که مگه مرتضی مشکات دوست نداشت شهید بشه ؟ اونم شهادت رو دوست داشت ولب به خاطر عشق به همسرش طیبه از خدا خواست جانباز بشه نه شهید …

یعنی شما مادر جون رو کمتر از خودت دوست داشتی ؟…اللله اعلم

راستی اگر مادر جون الان اینجا بود می گ

فت : کفر نگو دختر جون … بعدش هم دستاشو بلند می کرد سمت آسمون و می گفت : خدا داده و نداده ات شکر ..

ولی من کفر نمی گم … آخه شما که گریه های نصف شبش رو ندیدی ، ناله زدنش رو ، اشک ریختنش رو …

نمی دونم چه بگم … کاش می شد همه ی حرف ها رو آورد روی کاغذ ، ولی افافسوس بعضی چیزا جز با دیدن درک نمیشه بگذریم …

آخر این نامه ، دلم نمی خواد مثل بچه مذ هبی ها ذبگم برای فرج ؟آقا دعا کنید ، یا اینکه  نمی خوام آرزوهای دنیایی خودم رو بگم ، یا فقط خواهش می کنم اگر بابام رو دیدی ، حتما بهش بگو دلم خیلی براش تنگ شده .. خیلی … فقط همین …

 

رتبه دوم رشته دلنوشته دوره اول آقای سید محمد حسین واعظ موسوی از دبیرستان پسرانه دوره اول واحد ۱ مشهد مقدس

برچسب ها

این مطلب بدون برچسب می باشد.